فکر کن تنهای مطلق هستی، نه دوست و رفیق همجنس داری، نه همدمی از جنس مخالف. تمام هم و غمم این بود که شاید دختر خانمی مد نظر من پیدا بشه و انگیزم برای زندگی برگرده. خیلی سعیم رو کردم که صادقانه از خودم بنویسم، اما گویا صداقت، شرط مهمی برای هیچ دختر خانمی نبود.
بعدا سعی کردم فهم و اطلاعات و سطح دانش سیاسیم رو به رخ مخاطب بکشم، شاید که یک فردِ محترمِ سطح بالا از شهر تهران، دلش خواست که با من همکلام و رفیق باشه! اما این اتفاق هم نیفتاد.
حالا من نا امید مطلق هستم و هنوز هم هر شب به مرگ فکر می کنم، به اینکه کاش زودتر بمیرم. کاش شب بخوابم و صبح بلند نشم. اون روز ، روزیه که از این شکنجه ی فعلی راحت میشم و مطمئنم خیلی زود فرا میرسه.
گاهی به مسئولین 80 و 90 ساله ی کشور نگاه می کنم و از خودم می پرسم: اینا دلشون نمیخواد بمیرن؟ چون "خواستِ مرگ" باعث رسیدن بهش میشه و من که یک سوم سن اینها رو دارم، هر روز آرزوی مرگ می کنم. انگار امید و انگیزه در این پیرمردها خیلی بیشتر از منِ 30 ساله ست. فکر کن وقتی من 2 ساله بودم، یک بابایی برای آینده ی من تصمیم میگرفته و من رو به این روز انداخته و احتمالا وقتی هم من از این دنیا میرم، اون بابا هنوز داره برای فرزندان دو ساله تصمیم میگیره! دهه ی شصتی ها و به خصوص ماها که در جوّ مذهبی بزرگ شدیم، خیلی سوختیم.
.:: تیکه کلام ::....برچسب : نویسنده : mtikkekalama بازدید : 81